zhobin
zhobin

zhobin

دار فرش و قالی مادر بزرگ

والا تمام مادر بزرگ های ما  از قدیم الایام در تبریز و کاشان و مشهد و چند جای دیگه مثل ترکمن صحرا و شمال خراسان   تا اون جای که یادم می اومد دار فرش یا قالی داشتند   و قالی یا فرش می بافتند .  بخصوص یک جاهای مثل تبریز نخ وپشم ابریشمی هم بدستشون می رسید  ( و خدا می دونه با چه سختی یک فرش بافته و طراحی می شد ... ) و فرش های باکیفیت و درجه یک و اعلا رو می بافتند و درست می کردند.

می گویند اولین قالیچه دستبافت که فرش پازیریک نام دارد، در گور یخ زده یکی از فرمانروایان سکایی در محدوده کشور روسیه و 79 کیلومتری مرز مغولستان پیدا شده است. این فرش دست باف ایرانی، اکنون در موزه آرمیتاژ روسیه است. در موزه فرش ایران هم نمونه مشابه این فرش وجود دارد که از آن نگهداری می شود.

خدا بیامرز مادر بزرگ ما هم از این دار های فرش و قالی داشتند . توی همون خونه که گفتم حوض داشتند  ووو  درخت سیب و گلابی  ووو حیاط خلوت زرد آلو خشک می کردند   ...خیابون امام رضا خونشون بود... اون جا دار قالی و فرش هم داشتند که البته این 20تا 30 سال گذشته رو قالی می بافتند ... همه ما ها باید قدر این هنر آبا و اجدادی مون رو بدونیم مثل همین بافتن فرش و قالی و گلیم  جاجیم وووو تا برسیم چمیدونم اگر بهم نمی خندیدن کاشت و برداشت زعفران که الانه فصل برداشت این طلایی سرخ در خراسان ما می باشد کاشکی می شد شرایطی مهیا بشه این میراث کهن و باستانی ما حفظ بشه و استاد کارای ما شاگرد های خوبی  در این زمینه ها پرورش بدن .

کاشکی من ام یاد می گرفتم ... چقدر زود رفت و این هنر رو یادمون نداد ... در ادامه چند تا ویدیو از بافت فرش دستباف براتون گذاشتم خاطرات خوب 25 تا 30 سال پیش بچگی  من زنده میشه ...

به امید آن روز.
















اگر زین الدین زیدان ایران بود چی می شد؟

الان دارم با خودم  دارم فکر می کنم اگر زین الدین زیدان ایران بود چه اتفاقی می افتاد ؟ خب با خودتون فکر می کنید و می گویید : خب لابد از انگلیس توی جام جهانی  تعداد گل رو نمی خوردیم یا جلوی آمریکا یک مساوی رو می گرفتیم اما بنظر کارشناسی بنده اگر زیدان ایران بود می تونستم باهاش قاپ خیلی ها رو بدزدم و ( زودتر با یک نسترن  مهسای  رها موسوی   سمیرا ی  چیزی  و... )  ازدواج می کردم کشور ما به یک زین الدین زیدان احتیاج داره که در اصطلاح فوتبالی ها " کار رو در بیاره " .

خوب بید.





من ناراهنم

کاشکی میشد

خدا وسیله شو جور می کرد

یک سرمایه ای پولی چیزی با یک

مهسای

نسترن ی

مهسای

سمیرا ی

رها موسوی

چیزی

اگر چشم هاش هم رنگی بود که به دل می نشست

همه با من قهل هستند هیچیکی منو دوست نداره من ناراهن ام مگر چیکار کردم ؟ مگر چی گفتم ؟ مگر چی خواستم ؟ مگر  کجا رو می خواستم بگیرم که یک عده برام می زن ان ؟

در آخر هم   چارلی چاپلین سخنی گفته که خیلی به دلم نشسته است :

«وقتی گلی را دوست دارید آن را می‌چینید، اما وقتی عاشق گلی هستید آن را هر روز آبیاری می‌کنید، فرق بین عشق و دوست داشتن این است»

ناراهنم ام

حکایت این روز های من

گاهی دلم برای خودم تنگ می‌شود

گاهی دلم برای باورهای گذشته‌ام تنگ می‌شود

گاهی دلم برای پاکی‌های کودکانه قلبم می‌گیرد

گاهی آرزو می‌کنم ای کاش دلی نبود تا تنگ شود

تا خسته شود تا بشکند.





تمام تنم می‌لرزد

از زخم‌هایی که خورده‌ام

من از دست رفته‌ام، شکسته‌ام

می‌فهمی، به انتهای بودنم رسیده‌ام

اما اشک نمی‌ریزم

پنهان شده‌ام پشت

لبخندی که از خستگی درد می‌کند.





آسانسوری شده‌ام

تنها در برجی متروک

که سال‌هاست

بهانه‌ای برای اوج گرفتن نداشته است

به خانه ام بیا

خسته ام از این همه ایستادگی





هر روز
خودم را به خارج پنجره ام
پرت می کنم
و لحظه ای بعد
با یک پیچک کوچک پیچیده شده
به روزمر گی باز می گردم
و رنج مردمی را می بینم
که مثل گربه ای از سقف آویزان شده اند
تمامی این شهر از سقف آسمان اش
آویزان است

ما رابطه امان را
با کوچه و خیابان از دست داده ایم
و درها رو به دیوارها
باز می شوند

روزگاری که مثل آب
برهنه بودی گذشت
حالا هم که مدام
زیر باران گریه می کنی
تا این کوچک نمناک اندوه
دیده نشود
و حجم سوزنی سبز …












مسافرت یا اردو سال 1374

یادم نمیره رفته بودیم اردو  یک بنده خدا  باغ ویلایی داشت توی راه فردوسی که بعدا این شد کارخانه کیک و شیرینی و شکلات آقا چقدر کیف داد با یک مینی بوس رفتیم  که هیچ وقت یادم نمی ره یک وری راه می رفت چون یکی از کمک هاش خراب بود و دائم صدای نخراشیده می داد بین راه آلاسکا می خوردیم الانه بچه ها اصلا آلاسکا رو می شناسند یا نه ؟ فرفرک داشتیم فوتشون می کردیم الانه هر کی بخونه فکر می کنه مثلا من 13تا 16 سالم بیشتر نیست   بعد رسیدم باغشون کلی درخت سیب و گلابی و شاهتوت داشت آقا مثل قحطی زده ها چون تابستون هم بود هجوم  بردیم طرف این درخت ها و هر چی رو تونستیم خوردیم بقیه رو یواشک توی جیبمون می ذاشتیم قدیم ها چقدر اندازه میوه ها بزرگ و پر برکت بودند ماشاالله ایشالله اون زمان بارندگی ها هم خوب بود و این درخت ها رو با آب چاه که دارای املاح معدنی بود آبیاری می کردند واسه همین فکر کنم میوه های درشت می دادند آقا والبیال بازی کردیم ناهار خوردیم جای همه دوستان خالی خیلی خوش گذشت کلا دسته جمعی و دور همی اگر نون  پنیر خالی هم بخوری بهت می چسبه اون هم از نوع دو قلوش هیچ وقت این خاطره از یادم نمیره مخصوصا اون سیب و گلابی درشت رو دیگه هیچ جا ندیدم یاد باد اون روزگاران یاد باد .