zhobin
zhobin

zhobin

حکایت این روز های من

گاهی دلم برای خودم تنگ می‌شود

گاهی دلم برای باورهای گذشته‌ام تنگ می‌شود

گاهی دلم برای پاکی‌های کودکانه قلبم می‌گیرد

گاهی آرزو می‌کنم ای کاش دلی نبود تا تنگ شود

تا خسته شود تا بشکند.





تمام تنم می‌لرزد

از زخم‌هایی که خورده‌ام

من از دست رفته‌ام، شکسته‌ام

می‌فهمی، به انتهای بودنم رسیده‌ام

اما اشک نمی‌ریزم

پنهان شده‌ام پشت

لبخندی که از خستگی درد می‌کند.





آسانسوری شده‌ام

تنها در برجی متروک

که سال‌هاست

بهانه‌ای برای اوج گرفتن نداشته است

به خانه ام بیا

خسته ام از این همه ایستادگی





هر روز
خودم را به خارج پنجره ام
پرت می کنم
و لحظه ای بعد
با یک پیچک کوچک پیچیده شده
به روزمر گی باز می گردم
و رنج مردمی را می بینم
که مثل گربه ای از سقف آویزان شده اند
تمامی این شهر از سقف آسمان اش
آویزان است

ما رابطه امان را
با کوچه و خیابان از دست داده ایم
و درها رو به دیوارها
باز می شوند

روزگاری که مثل آب
برهنه بودی گذشت
حالا هم که مدام
زیر باران گریه می کنی
تا این کوچک نمناک اندوه
دیده نشود
و حجم سوزنی سبز …












نظرات 1 + ارسال نظر
سمیرا یکشنبه 16 بهمن 1401 ساعت 12:21

می بینم که به لحظات ملکوتی ولنتاین نزدیک میشیم و تم رو ولنتاینی کردی

دقیقا به لحظات ملکوتی ولنتاین نزدیک می شویم مشترکان وبینندگان گرامی به گیرنده های خودتان دست نزنید...
( دقیقا اون زمان ها موقع پخش کارتون یا فیلم یا مستند این رو می گفتند یادش بخیر ... )

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.