خونه پدر بزرگ مادر بزرگ

تنها چیزی که از خونه پدر بزرگ مادر بزرگ هام یادم میاد اون حوض خوشگل وسط حیاط شون بود یک حیاط پشتی هم داشتند که چمیدونم  اون جا زرد آلو خشک می کردند و یک درخت گردو هم داشتند و شله هم ایام محرم طبخ می شد. یادم میاد مادر بزرگم می گفت قدیما که امکانات نبود کهنه بچه ها رو چند بار می شستند و تن بچه طفل معصوم می کردند الانه  شرایط فرق کرده پوشک بچه نبود و کلا اون زمان بچه ها از یک بیماری ساده می مردند مثلا مادر بزرگم یک بچه داشتند اسمشو فکر کنم علی گذاشته بودند این طفل معصوم سال 1327 یا 26 می افته وسط همین حوض بعد زمستون بوده   ( یخ حوض رو می شکستند تا تبدیل به آب بشه ) سرما میخوره تا میان بهم بگردن بچه رو ببرن بیمارستان بچه شب اش تب می کنه و حالش بد میشه و به صبح نکشیده آقا بچه ههه تموم می کنه فقط یادم می آد دور حوض یکسال فکر کنم شمعدونی گذاشته بودند و حیاط رو خوشگلاسیون کرده بودند  کنار حوض یک درخت سیب و یک درخت گلابی بود بالای خونه هم یک کله گاو گذاشته بودند که مناسب شو هیچ وقت نپرسیدم  دلم واسه پدر بزرگ و مادر بزرگ هام تنگ شده الان 5شنبه جمعه ها میرم بهشت رضا و واسشون فاتحه می خونم کاشکی همون سن های بین 7 تا 10 سالگی ما ها می موندیم و بزرگ نمی شدیم. پس شومای که دارید این مطلب رو میخونید قدر جوانی و انرژی و وقت و موقعیت خودتون رو بدونید.



نظر شما چیه دوست دارید به دوران کودکی خودتون برگردید و مثل اون فیلم  ( اونجرز ‌) با یک بشکن زدن به گذشته برگردین ؟

نظرات 5 + ارسال نظر
سمیرا شنبه 15 بهمن 1401 ساعت 00:45

وجدان جان روز مرد رو بهتون تبریک میگم، ان شاءالله سال دیگه این موقع سر خونه زندگی خودتون و در کنار عشقتون باشید

متشکرم و سپاسگذارم شوما ها واسم دعا کنید ایشالله ماشالله سال دیگه بچه بقل اینجا ها باشم واسم دعا کنید

x جمعه 14 بهمن 1401 ساعت 23:08 http://Malakiti.blogfa.com

هیچ وقت دوست نداشتم به عقب برگردم به خصوص دوران بچگی ....

چرا مگر دوران بچگی خوبی نداشتین ؟

تراویس بیکل پنج‌شنبه 13 بهمن 1401 ساعت 22:14 https://travisbickle1.blogsky.com/

بچگی که نمیتونستیم بُکنیم.چرا برگردیم به بچگی؟؟

آدم بهت چی بگه تراویس ؟ بعد مگر ما بدنیا آمدیم که فقط .... ؟ بعدشم شوما بچه بودی چوچولت چقدری بود که میگی ...؟

سمیرا پنج‌شنبه 13 بهمن 1401 ساعت 20:40

ان شاءالله حال و آینده خوبی هم داشته باشی من اصلا آدم خاطره بازی نیستم گذشته رفت و بای بای

آره درست می فرمایین گذشته ها با تموم خوبی هاش تموم شد

سمیرا پنج‌شنبه 13 بهمن 1401 ساعت 18:50

خدا رحمتشون کنه، نور به قبرشون بباره شما با معرفتی من حاضر نیستم برگردم یه ساعت قبل، حالا برگردم به بچگی! حوصله داری وجدان جان به زور و سختی تمومش کردیم، میخوای برمون گردونی اول البته منم شیطون بودم و خدایی بچگی به اندازه کافی خوش گذروندم ولی اینکه الان بزرگم و مثلا صاحب اختیار خودم هستم رو دوسدارم

من دوست دارم برگردم به گذشته 30 سال قبل حدودا وقتی 10 سالم بود پدر بزرگ مادر بزرگ ها نازم رو میخریدن بهم می گفتن مغز بادام که حالا می فهم ام یعنی چی بوی شمعدونی وسط حوض حیاط توی حیاط پشتی می رفتی یواشکی زرد آلو خشک شده رو میخوردی لواشک گاهی واسمون درست می کرد خدا بیامرز بعد هم طفلک پدر بزرگ مادر بزرگ جمعه ها می رفتند واسمون نان شیرمال می گرفتند بعد 1 یا دوبار که دیدمشون کلی ذوق زدم اما همیشه بمن ته اش می رسید نمیدونم چرا یا من کم توقع بودم یا دیگران حریص بودن یا هر دو تاش با هم کلا گذشته خوبی داشتم من حاضرم با ماشین زمان یا تانوس فیلم اونجرز برگردم به گذشته و نسترن و رها موسوی و مهسا و ملیکا رو فراموش کنم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.