طنز و داستان گربه وپلنگ
روزی پلنگی ازکنار دشتی میگذشت ناگهان
چشمش به گربه ای افتاد که بسیار
شباهت به خوداو را داشت.سررا ه برا وبست
گربه ابتدا خواست که بگریزد اما اندیشید که
ازچنگ پلنگ نمیتواند بگریزد ایستاد و گفت
قربان؟چه میخواهی پلنگ گفت سوالی از
تودار م اگر راستش را گفتی دراما نی.
گربه سری تکان داد و باشاره گفت باشد
پلنگ پرسیدتو کی هستی که اینقدر
شبیه بمن هستی .اماکوچکی گربه کمی
فکر کرد وتمهیدی. به نظرش امد ؟باحالت گریه
گفت من خاله زاده ی شما هستم .پلنگ
با تعجب پرسید خاله زاده ی من
گربه گفت اری .پرسید پس چرا
اینقدر کوچکی گربه باحالت گریه گفت
گیر ادمیزاد افتادم خاله
پلنگ پرسید ادمیزاد ؟چگونه موجودی است
گربه گفت موجودی است بسیار نیرنگ باز وموذی
وبسیار طماع ؟برای ما ل و مقام همدیگر را
میکشند .دروغ بهمدیگر میگویند.مال همدیگر
اختلاس میکنند دزدی وغارت جنگ و
کشتاروکه. گفتنش خلاصی ندارد.
پلنگ پرسید ادمیزاد چه شکلی هست
گربه گفت دنبال من بیا تا انرا به تو نشان دهم
بردش بالای تپه ای از دور مردکشاورزی را
به او نشان داد پلنگ گفت هانفهمیدم ؟
اینها همان موجوداتی هستند که
جنگلهارا غارت میکنند و بعد هم اتش
میزنند .
اصلا صحبت شون رانکن
که حالم ازشون بهم میخوره .
منبع : وبسایت شعر ناب